برف، آخرین قاتل بود، پیش از آن فقر جانشان را گرفته بود!
غلام علی صارم
شنبه 29 قوس 1404
خبرهایی که این روزها از مرز افغانستان و ایران به گوش میرسد،
نه صرفاً یک رویداد تلخ موسمی، بلکه فریادی است برخاسته از عمق یک فاجعهی مزمن و ساختاری.
فاجعهای که سالهاست آرامآرام جان میگیرد، اما هر بار با شکلی تازه، با عددی تازه
از قربانیان، خود را به رخ میکشد. این بار برف و سرمای شدید، پرده را کنار زد تا حقیقتی
عریانتر از همیشه دیده شود: مرگ انسانهایی که نه برای تفریح، نه برای سیاحت، بلکه
برای زندهماندن راهی مسیر مرگ شدند.
بیش از سی انسان، انسان، نه عدد، نه آمار، در دل برف و یخ جان
باختهاند و تیمهای نجات هنوز در جستوجوی پیکرهایی هستند که شاید هرگز بازنگردند.
این «شاید» خود، سنگینتر از هر عدد رسمی است. چرا؟ چون تجربه به ما آموخته که آمار
واقعی همواره بیش از آن چیزی است که گفته میشود، همواره تعدادی در سکوت میمیرند و
حتی نامشان هم در فهرستها نمیآید.
پرسش اساسی این است: این افراد چرا در چنین شرایط بحرانی، در
چنین سرمای مرگبار، عزم هجرت کردند؟ آیا عقل سلیم میپذیرد که انسانی، آگاهانه، خانواده
و جان خود را بردارد و به دل کوه و برف بزند، اگر راه دیگری پیش رویش باشد؟ آیا میتوان
باور کرد که کسی برای خوشگذرانی، برای تفرج و سیاحت، مسیر قاچاق، شبهای یخبندان،
و خطر مرگ حتمی را انتخاب کند؟ پاسخ روشن است: نه. اینها مهاجرانِ انتخابگر نبودند،
اینها مهاجرانِ مجبور بودند.
هجرت در اینگونه موارد، نه یک تصمیم آزادانه، بلکه واکنشی است
به فشارِ بیامان فقر، بیکاری، ناامنی اقتصادی و بیافقی مطلق. وقتی در وطن، نانِ امروز
نامعلوم است و فردا تیرهتر از امروز، وقتی کار نیست، وقتی کرامت انسانی هر روز لگدمال
میشود، وقتی جوان هیچ چشماندازی برای ساختن زندگی نمیبیند، آنگاه مرگ در مسیر،
از مرگ تدریجی در خانه، کمهزینهتر به نظر میرسد. این همان نقطهای است که جامعه
به قعر فاجعه سقوط کرده است.
ما سالهاست از فقر مینویسیم، از بیکاری میگوییم، از دربدری
مردم افغانستان سخن میرانیم، اما گویا گوش شنوایی در کار نیست. فقر تنها خالیبودن
جیب نیست، فقر، خالیبودن امید است. و ملتی که امیدش تهی شود، هر راهی را، هرچند به
قیمت جان، امتحان میکند. این مهاجران قربانیان مستقیم یک نظم ناعادلانهاند، نظمی
که در آن، شعارهای پرطمطراق جای عمل را گرفته و انسان، به حاشیهی اولویتها رانده
شده است.
جامعهی جهانی، سالهاست که در برابر رنج مردم افغانستان، موضعی
دوگانه و ریاکارانه اتخاذ کرده است. از یک سو، کنفرانسها، بیانیهها، گزارشها و نشستهای
پر زرقوبرق، از سوی دیگر، واقعیت میدانی که هر روز وخیمتر میشود. همدردیها در حد
تعارف باقی مانده و کمکها یا ناچیز بوده، یا مشروط، یا آنچنان گرفتار بوروکراسی و
فساد که پیش از رسیدن به نیازمند، جان دادهاند.
در این میان، نقش سازمان ملل متحد و نهادهای وابسته به آن، بهویژه
آن بخشهایی که مستقیماً با مهاجرت، غذا و معیشت سر و کار دارند، بیش از همه محل پرسش
است. سالهاست که سازمانهای بینالمللی، ظاهراً در افغانستان فعالاند، دفاتر دارند،
کارمندان دارند، بودجههای کلان دارند، اما دستاورد ملموسشان برای مردم چیست؟ اگر
این نهادها واقعاً مؤثر، کارآمد و انسانی عمل میکردند، آیا امروز شاهد چنین صحنههایی
میبودیم؟ آیا انسانها برای یافتن یک لقمه نان، به دل برف و کولاک پناه میبردند؟
سازمانهایی که نام «انساندوستانه» را یدک میکشند، باید پاسخ
دهند که چرا در کشوری که یکی از بزرگترین بحرانهای مهاجرتی جهان را تجربه میکند،
هنوز برنامهای پایدار برای ایجاد اشتغال، حمایت معیشتی و حفظ کرامت انسانی وجود ندارد.
چرا کمکها بیشتر جنبهی نمایشی دارد تا ریشهای؟ چرا پروژهها کوتاهمدت، مقطعی و
بدون اثر ماندگار است؟ چرا همیشه پول هست، اما تغییر نه؟
بخش مهاجرت سازمان ملل، سازمان غذا و دیگر نهادهای مرتبط، سالهاست
شعار حمایت از مهاجران و جلوگیری از مهاجرتهای پرخطر را تکرار میکنند. اما واقعیت
این است که مهاجرتهای پرخطر نهتنها کاهش نیافته، بلکه مرگبارتر شده است. این یعنی
شکست. شکستی که هزینهاش را مردم فقیر با جان خود میپردازند، نه مدیران پشت میز نشین.
اگر فرصتهای شغلی واقعی در داخل کشور فراهم میشد، اگر حمایتهای
معیشتی بهصورت عادلانه و شفاف توزیع میگردید، اگر پروژهها بر اساس نیاز واقعی مردم
طراحی میشد، نه بر اساس گزارشهای کاغذی، امروز این جوانان، پدران، برادران و فرزندان،
زنده بودند. این یک فرضیه نیست، یک حقیقت ساده است. انسان، تا وقتی بتواند در خانه
بماند، در خانه میماند.
نباید فراموش کنیم که این فاجعه، تنها نتیجهی سرمای هوا نیست؛
سرمای بیتفاوتی نیز در آن سهم دارد. سرمای وجدانهایی که سالهاست به دیدن رنج عادت
کردهاند. سرمای سیاستهایی که انسان را به عدد تقلیل دادهاند. سرمای ساختارهایی که
مسئولیت را بین خود پاس میدهند و در نهایت، هیچکس پاسخگو نیست.
امروز، سوگواری برای این قربانیان کافی نیست. اشک و پیام تسلیت،
نان نمیشود. آنچه لازم است، بازنگری جدی در شیوهی برخورد با بحران افغانستان است،
چه از سوی حاکمان داخلی، چه از سوی جامعهی جهانی. باید پذیرفت که سیاستهای فعلی شکست
خوردهاند. باید پذیرفت که کمکهای نمایشی، پروژههای بیروح و همدردیهای لفظی، نهتنها
مشکل را حل نکرده، بلکه آن را مزمنتر ساخته است.
این جانباختگان، قربانیان یک سیستم معیوباند، سیستمی که در
آن، انسان آخرین حلقهی زنجیر است. اگر قرار است دیگر شاهد چنین فجایعی نباشیم، باید
شجاعت نامبردن از مقصران و اصلاح مسیر را داشته باشیم. در غیر آن، این آخرین خبر نخواهد
بود، تنها یکی از خبرهای بعدی خواهد شد که ما هم، مثل همیشه، چند لحظهای تأسف میخوریم
و بعد، به فراموشی میسپاریم.
اما تاریخ فراموش نمیکند. برفها آب
میشوند، اما رد پای این مرگها، بر وجدان ما باقی خواهد ماند.



.jpg)
.jpg)
