نان و لبخند های گمشده !
غلام علی صارم
شنبه 25اسد 1404
دلم میگوید بنویس، اما ذهنم یاری نمیکند و دستم قوت گرفتن
قلم را ندارد. و اگر بنویسم از چه بنویسم؟ دنیایم که همه شب است، و شبم هم نه در
آن شمعی و نه چراغی است. چراغ هست، اما نه نفتی دارد و نه فتیلهای تا روشن شود.
گاهی شمعی پیدا میشود، اما کبریتی که روشنش کنی نیست. خلاصه، زندگی ما زندگی
نیست. ما در سرِ چهارراهی ایستادهایم که هر سمتش تاریک است و جادههایش موهوم و
پرپیچوخم. راهیست ناهموار و پر از سنگلاخ.
غذای شب و روزمان اشک و آه است. موسیقیمان صدای گریه اطفال. و
دردآورتر از همه آن است که ناگاه صدای دقالباب بلند میشود؛ وقتی میپرسی
«کیستی؟»، میگوید: «یک توته نان برای خدا بدهید، اطفالم گرسنهاند». و من، با
دنیایی از شرم، از همان پشت در عذرخواهی میکنم. زیرا اگر بخواهم تقاضایش را
برآورده کنم، کجاست همان توته نان؟
این قصه هر شب من است. این صدای در، این ناله پنهان، این اشک بیصدا.
من با خود میگویم: آیا ما زندهایم یا تنها به شکل عابران خستهایم که در کوچههای
تنگ دنیا سرگردان شدهایم؟ هر صبح که چشم باز میکنم، به جای روشنایی خورشید، غبار
اندوه از در و دیوار بالا میرود. بوی فقر، بوی نانِ داغِ نداشته، بوی گرسنگی
کودکانی که لبخندشان به قیمت لقمهای نان است.
وقتی در آینه نگاه میکنم، صورتی میبینم که شبیه من است اما
خودم نیستم. چشمانی که دیگر برق ندارند، لبهایی که مدتهاست طعم خنده را فراموش
کردهاند. هر چین بر پیشانیام حکایت یک شب بیخوابی است؛ شبی که با صدای سرفه کودکان
و هقهق پنهانی همسرم سپری شد.
میدانید سختی کجاست؟ سختی آنجاست که دلت میخواهد فریاد بزنی،
اما گلویت توان ندارد. سختی آنجاست که کودکت با دستهای کوچک و لرزانش پیراهنت را
میکشد و میگوید: «بابا نان میخواهم»، و تو هیچ نداری جز سکوت و اشک پنهانی.
سختی آنجاست که در برابر چشمان کسانی که دوستشان داری، احساس میکنی یک بازندهای؛
بازندهای که حتی نمیتواند یک لقمه ساده سر سفره بیاورد.
شبها که در کوچه قدم میزنم، از پنجره خانهها نور زرد چراغها
را میبینم و بوی نان تازه را حس میکنم. دلم میخواهد بایستم، در را بزنم و بگویم:
«مرا هم شریک کنید در خوشبختیتان.» اما غرورم، شرمم، فقرم…
همه دستبهدست هم میدهند تا فقط دورتر شوم.
بارها اندیشیدهام به اینکه چرا دنیا اینگونه ناعادلانه
تقسیم شده است؟ چرا برای بعضیها نان از سفره لبریز میشود و برای بعضیها لقمهای
نان رؤیایی دور است؟ چرا بعضی کودکان با شکلات میخوابند و کودکان من با شکم خالی
و چشمهای خیس؟
من آدمِ شاکی نیستم. بارها گفتهام که شاید این همه آزمایش
است، شاید سهم من در این دنیا همین است. اما مگر دلِ یک انسان چقدر ظرفیت دارد؟
مگر اشک چقدر میتواند جاری شود پیش از آنکه چشم خشک شود و قلب سنگ؟
گاهی در تاریکی شب، وقتی همه خوابیدهاند، از پشت بام خانه نیمهخرابمان
به آسمان خیره میشوم. ستارهها میدرخشند، بیاعتنا به غم من، و ماه آرام لبخند میزند.
با خود میگویم: «آیا آن بالا کسی صدای مرا میشنود؟ آیا خدا اشکهای مرا میبیند؟»
و در همان لحظه نسیمی آرام روی صورتم میوزد، مثل دستی نامرئی که میخواهد بگوید:
«صبر کن…
من هستم.»
اما صبر، ای کاش آسانتر بود. صبر در برابر گرسنگی، در برابر
بیپناهی، در برابر نگاهی که از فرزندت میگیری و میفهمی دیگر امیدی به تو ندارد…
این صبر، استخوان را میشکند.
سالهاست در این کوچهها قدم میزنم. هر خشتی که از دیوار خانهها
فرو میریزد، برایم مثل خاطرهای تلخ است. گویی این کوچه شاهد همه اشکها و آههای
ماست. صدای پای رهگذران غریبه، خنده جوانهایی که از کافهها بیرون میآیند، همه به
من یادآوری میکند که دنیای دیگری هم هست. دنیایی پرنور، پرخنده، پرامید. اما انگار
این دنیا سهم ما نبوده.
یاد کودکی خودم میافتم. آن روزها که دست در دست پدرم میرفتم
به مکتب، با همان کفشهای وصلهدار، اما دلی شاد. فکر میکردم دنیا همین است؛ که
سختیها گذراست و روزی خواهم رسید به جایگاهی که دیگر کودکم گرسنه نخوابد. اما
امروز، وقتی نگاه میکنم، میبینم تاریخ تکرار شد. من همان فقر را، همان نداری را،
برای فرزندانم به ارث گذاشتهام.
آه که چهقدر سخت است دیدن تکرار یک کابوس.
بارها وسوسه شدهام همهچیز را رها کنم. مثل پرندهای زخمی،
بالهایم را ببندم و بگذارم این زندگی بیرحم مرا ببلعد. اما باز، وقتی به چهره معصوم
فرزندانم نگاه میکنم، میفهمم هنوز دلیل برای ماندن هست. هنوز باید بمانم، حتی اگر
فقط برای آنها باشد.
آری، زندگی ما تراژدی است. داستانی که هر صفحهاش با اشک نوشته
شده و هر سطرش با آه امضا شده. اما در دل همین تراژدی، جرقهای از عشق هست؛ عشقی
که پدر به فرزند دارد، همسر به شوهر، مادر به کودک. همین عشق است که ما را زنده
نگه داشته.
و شاید راز زندگی همین باشد؛ که در سیاهترین شبها، در عمیقترین
رنجها، هنوز شعله کوچکی از امید وجود دارد. شاید همین شعله است که نمیگذارد خاموش
شویم، که نمیگذارد در تاریکی مطلق فرو برویم.
هرچند زندگی ما پر از درد است، اما همین دردهاست که ما را به
هم نزدیکتر کرده. همسایهای که نانی نیمسوخته برایمان میآورد، کودکی که سهم
شکلاتش را با برادر کوچکترش قسمت میکند، زنی که با دستهای پینهبستهاش لباس
وصله میزند…
اینها همه قهرمانان خاموش زندگیاند.
و من، در میان این همه تلخی، بازهم مینویسم. مینویسم نه برای
آنکه غمهایم سبک شود، که شاید صدای من به جایی برسد. شاید روزی کسی این نوشتهها
را بخواند و بفهمد در دل تاریکی، انسانهایی زیستهاند که هیچ نداشتند جز عشق و
اشک.
اگر فردا نیامد، اگر شمعی روشن نشد، اگر چراغی نفت نیافت…
بازهم میدانم که ما بیهوده نجنگیدیم. ما با دست خالی جنگیدیم، اما با قلبی پر از عشق.
و همین کافیست تا بگوییم: ما شکست نخوردیم، حتی اگر گرسنه ماندیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر